بروبچ آخرین پارت رو زیاد نوشتم امیدوارم لذت ببرید:]
Just you 🔱
part {9}(آخر)
پرستار: خانم شما حامله هستند
تهیونگ: واقعا باورم نمیشه یعنی آرزوم به حقیقت پیوست
پرستار: ولی
ته: ولی چی بگو دیگه
پرستار: ایشون خیلی استرس گرفتن ولی حالشون خوبه فقط باید دیگه استرس چیزی رو نداشته باشه ممکنه بچه آسیب ببینه
تهیونگ: الان میتونم ببینمش؟!
پرستار: بله حتما
به داخل اتاق رفتم آت چشماش هنوز بسته بود
پیشش نشستم
تهیونگ: آت من خیلی متاسفم که قضاوتت کردم و همینطور ممنونم که پدر بودن رو بهم هدیه دادی آت من از این بعد همیشه مواظبتم
دستش رو گرفتم
ویو ات:
سرم خیلی درد می کرد
چشمام رو باز کردم
توی بیمارستان بودم
به کنارم نگاه کردم تهیونگ دستم رو گرفته بود و خوابش برده بود
با اون یکی دستم موهاشو پراکنده کردم و هی اینور اونور می کردم و میخندیدم
یکدفعه تهیونگ بیدار شد
آت: من هیچ کاری نمی کردم
خسته نگاهم کرد
تهیونگ: آت منو می بخشی؟! هق
آت: نه نمی بخشم
و حالت قهری به خودم گرفتم
بهش نگاه کردم با حالت غمگینی به شکمم نگاه می کرد
آت: چیزی شده؟
تهیونگ: آت منو ببخش میدونم اشتباه کردم لاقل به خاطر بچه ببخش
آت: کدوم بچه؟
تهیونک: بچه تو شکمت
یعنی من دارم مادر میشم لهاف رو زدم کنار زود از تخت پریدم پایین
تهیونگ: آت کجا میری تو هنوز درست نشدی
آت: من سالم سالمم بریم برای بچه خرید کنیم
ته خنده ای کرد و دستم رو گرفت
تهیونگ: چشم میریم میخریم ولی هنوز خیلی مونده
#چند.ماه.بعد
امروز قرار بود جنسیت بچه رو بدونیم تهیونگ هزاران نفر رو برای جشن دعوت کرده بود
داشتم کیک می خوردم که
#: سلام آت خانم میبینم که خیلی خوشبخت شدی
به عقب برگشتم مادر و خواهر ناتنیم بودن
آت: س.سلام شما اینجا چیکار میکنید؟!
مادر ناتنی: چیه خوشحال نشدی داماد عزیزم مارو دعوت کرده و اینو یادت باشه تو لایق این زندگی نبودی دختر من لایق این زندگیه
دیگه داشت اشکم در می اومد
ویو تهیونگ:
داشتم با دوستام نوشیدنی میزدم که چشمم به آت خورد می خواست گریه کنه به روبه روش نگاه کردم مادر و خواهر ناتنیش بودن
به سمت آت رفتم دستم رو دور کمرش انداختم
تهیونگ: ببخشید خانوما ولی یادتون نره این خانم زن منه و هر کسی اذیتش کنه بدجوری عواقبش رو میبینه
#:پسرم ما اذیتش نمی کردیم فقط داشتیم بهش تبریک میگفتیم
اره جون عمت
ویو ات:
خواهر ناتنیم خیلی بد به تهیونگ نگاه می کرد بیشعور چطور جرعت می کنه به تهیونگ من نگاه کنه
رژ لبم رو برداشتم به لبم زدم و به طرف اون رفتم
ادای افتادن رو در آوردم و رژ لب رو روی لباسش ریختم
آت: اوه من متاسفم
ایشی گفت و به طرف دستشویی رفت
آت: تهیونگ من برم دستشویی زود بیام
تهیونگ: اوهوم باشه
به طرف دستشویی رفتم
آت: دختره ی عوضی چطور جرعت می کنی به شوهر من نزدیک بشی
انداختمش زمین
آت: اگه یه بار دیگه حتی یه بار دیگه به ته نگاه کنی یا نزدیکش بشی خودم میکشمت فهمیدییییییی!!!!
#: بله
آت: نشنیدم
#: بله چشممممم
ات: خوبه
لبخندی زدم و از دستشویی بیرون اومدم
با تهیونگ بادکنک رو ترکوندیم و ازش کاغذ هایی به رنگ صورتی بیرون اومد
دیگه نمی تونستم تحمل کنم و ته رو به طرف خودم کشیدم و لبم رو روی لبش گزاشتم
#پایان
منتظر فیک های بیشتری باشید:))
part {9}(آخر)
پرستار: خانم شما حامله هستند
تهیونگ: واقعا باورم نمیشه یعنی آرزوم به حقیقت پیوست
پرستار: ولی
ته: ولی چی بگو دیگه
پرستار: ایشون خیلی استرس گرفتن ولی حالشون خوبه فقط باید دیگه استرس چیزی رو نداشته باشه ممکنه بچه آسیب ببینه
تهیونگ: الان میتونم ببینمش؟!
پرستار: بله حتما
به داخل اتاق رفتم آت چشماش هنوز بسته بود
پیشش نشستم
تهیونگ: آت من خیلی متاسفم که قضاوتت کردم و همینطور ممنونم که پدر بودن رو بهم هدیه دادی آت من از این بعد همیشه مواظبتم
دستش رو گرفتم
ویو ات:
سرم خیلی درد می کرد
چشمام رو باز کردم
توی بیمارستان بودم
به کنارم نگاه کردم تهیونگ دستم رو گرفته بود و خوابش برده بود
با اون یکی دستم موهاشو پراکنده کردم و هی اینور اونور می کردم و میخندیدم
یکدفعه تهیونگ بیدار شد
آت: من هیچ کاری نمی کردم
خسته نگاهم کرد
تهیونگ: آت منو می بخشی؟! هق
آت: نه نمی بخشم
و حالت قهری به خودم گرفتم
بهش نگاه کردم با حالت غمگینی به شکمم نگاه می کرد
آت: چیزی شده؟
تهیونگ: آت منو ببخش میدونم اشتباه کردم لاقل به خاطر بچه ببخش
آت: کدوم بچه؟
تهیونک: بچه تو شکمت
یعنی من دارم مادر میشم لهاف رو زدم کنار زود از تخت پریدم پایین
تهیونگ: آت کجا میری تو هنوز درست نشدی
آت: من سالم سالمم بریم برای بچه خرید کنیم
ته خنده ای کرد و دستم رو گرفت
تهیونگ: چشم میریم میخریم ولی هنوز خیلی مونده
#چند.ماه.بعد
امروز قرار بود جنسیت بچه رو بدونیم تهیونگ هزاران نفر رو برای جشن دعوت کرده بود
داشتم کیک می خوردم که
#: سلام آت خانم میبینم که خیلی خوشبخت شدی
به عقب برگشتم مادر و خواهر ناتنیم بودن
آت: س.سلام شما اینجا چیکار میکنید؟!
مادر ناتنی: چیه خوشحال نشدی داماد عزیزم مارو دعوت کرده و اینو یادت باشه تو لایق این زندگی نبودی دختر من لایق این زندگیه
دیگه داشت اشکم در می اومد
ویو تهیونگ:
داشتم با دوستام نوشیدنی میزدم که چشمم به آت خورد می خواست گریه کنه به روبه روش نگاه کردم مادر و خواهر ناتنیش بودن
به سمت آت رفتم دستم رو دور کمرش انداختم
تهیونگ: ببخشید خانوما ولی یادتون نره این خانم زن منه و هر کسی اذیتش کنه بدجوری عواقبش رو میبینه
#:پسرم ما اذیتش نمی کردیم فقط داشتیم بهش تبریک میگفتیم
اره جون عمت
ویو ات:
خواهر ناتنیم خیلی بد به تهیونگ نگاه می کرد بیشعور چطور جرعت می کنه به تهیونگ من نگاه کنه
رژ لبم رو برداشتم به لبم زدم و به طرف اون رفتم
ادای افتادن رو در آوردم و رژ لب رو روی لباسش ریختم
آت: اوه من متاسفم
ایشی گفت و به طرف دستشویی رفت
آت: تهیونگ من برم دستشویی زود بیام
تهیونگ: اوهوم باشه
به طرف دستشویی رفتم
آت: دختره ی عوضی چطور جرعت می کنی به شوهر من نزدیک بشی
انداختمش زمین
آت: اگه یه بار دیگه حتی یه بار دیگه به ته نگاه کنی یا نزدیکش بشی خودم میکشمت فهمیدییییییی!!!!
#: بله
آت: نشنیدم
#: بله چشممممم
ات: خوبه
لبخندی زدم و از دستشویی بیرون اومدم
با تهیونگ بادکنک رو ترکوندیم و ازش کاغذ هایی به رنگ صورتی بیرون اومد
دیگه نمی تونستم تحمل کنم و ته رو به طرف خودم کشیدم و لبم رو روی لبش گزاشتم
#پایان
منتظر فیک های بیشتری باشید:))
۱۴.۵k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.